گفت و گو با خدا

گاهی دلت میخواهد حرف بزنی

خدارا شکر کنی

اما زبانت کوتاه کوتاه است

و دلت در قبضه ی درد هنوز درحال فشرده شدن

دردی سنگین 

که دارد تو را لال می‌کند

#پ_ن:

الهی شکرت...

#م.

گفت و گو با خدا...

بسم الله الرحمن الرحیمبه نام تو ...سلام دو باره با تو برای تضمین سینه ای که نیت می کند قربتا الی الله...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .....و من نفهمیدممیشود قاصدک شد باد را فهمیددر جاری ترین چشمه ی زمانمی شود سنگ شدو همه ی جوادانگی ها را دید ، بلعیدو نرفت سوی گلآلود ترین حوض, چشمسوی آلوده ترین آب به تو , دلسوی شوریده ترین دل , دریامن نفهمیدممی شد ماه شددر کف حوض نشستبا ورود قطره در خویش شکستمیشد کودک ماندتا تو پل زدعشق را دیدتو را دیدبا تو در پس کوچه های شهر بازی کرداز لب ماه پرید و نشکستلب خورشید را بوسید ولی ذوب نشدمی شدمی شد با پروانه پریدروی گل یاس نشستو تو را از لب احساس مکیدای خدا باز مرا می گویی ؟:کودک شب های پر قصهکودک شب های لالاییای خدای کودکی هایمباز می خوابانیم آرامْ رامِ رامْروی پا هایتروی خط کودکی هایمدر شب مستور آوایتروی فهم خط خطی هایمروی احساسی که دارد در فراقت رنگ می بازددرد می سازدساز می سازدسوز می سازدبی گمان این کودک دیروزهر شبمی رود با قاصدک بالاتا در خانه ی تومی زند در:تَق تَق تَقبازکن در این منمای خدای مهربانِ مهربان ِ مهربانانمبازکن در این منم همبازی دیروز تابستان 86 گفت و گو با خدا...

سلام خدا

افتاده ام در دام شیطان و خودم هوای آن ندارم که رها شوم 

قلبم سرشار از آلام است و حال چشمه های یخ بسته ی دلم خوب نیست جریانی درون شریان هایم نیستو به تو آنگونه محتاجم که بی اختیار و بی آنکه انتظار داشته باشم مرا به عشق خودت، به ساعتی دیوانگی مهمان کنی 

من از تو به عشق محتاج ترم تا به تمام تمناهایی که با دست خالیم نشان میدهم و طلبکار میشوم 

محتاجم که‌ بی اختیار... 

#م.

گفت و گو با خدا...